پرتگاه
شیما چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 21:17قضیه اکباتان باشه برای بعد.
یعنی وقتی خیلی حالم بهتره دربارهاش مینویسم.
به شدت دنبال کارم. ولی حس میکنم الان نباید دنبال کار باشم.
چون به هر دری میزنم کار جور نمیشه. به طرز عجیبی نمی شه! یه حالتی که انگار دارم میبینم که نباید شیما الان بری سرکار.
باید وقت بذاری روی چیزی که باید.
تخصصت.
من با دیزاین زندهام.
و دیزاین منو نجات خواهد داد.
دیشب اتفاق عجیبی افتاد. داشتم فیلم میدیدم. یهو انگار یه دستی منو میکشوند سمت پنجره. که شیما برو تمومش کن. خودتو پرت کن و تمومش کن...
واقعا ترسناک بود. واقعا داشتم میرفتم سمت پنجره. از ترس این فکر گریهام گرفت.
من دیشب خیلی به مرگ نزدیک بودم. به دست خودم!
بعدشم دیدم نزیدیک پنجره نباید باشم. رفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم و بعد پنیک شدم و تپش قلبم خیلی زیاد شد و دو تا پوکساید خوردم و آروم شدم و ۶ صبح تونستم بخوابم.
"هنر نجاتم خواهد داد"